به گزارش خبرگزاری امروزیا، روز جمعه ۲۴ آذر ۱۳۴۰ آدولف آیشمن مسئول ادارهی امور مربوط به امور یهودیان حکومت آلمان نازی در دادگاه ویژهی اسرائیل به جرم قتل شش میلیون یهودی به اعدام محکوم شد و درست شش ماه بعد باز هم در روز جمعه ساعت ۱۱ خرداد ۱۳۴۱ در اورشلیم( شهر قدس) به دار آویخته شد. او که پس از سقوط آلمان نازی در جنگ دوم جهانی به آرژانتین گریخته بود، سرانجام پس از چند سال، شناسایی و برای محاکمه به اسرائیل منتقل شد. روز پنجشنبه هشتم شهریور ۱۳۴۱ سه ماه پس از اعدام آیشمن روزنامهی اطلاعات، خبر داد که آیشمن در طول مدتی که در اورشلیم(شهر قدس) زندانی بوده یادداشتهایی نوشته که به طرزی مرموز به بیرون درز کرده است، اطلاعات از همان روز این یادداشتها را با ترجمهی احمد مرعشی به صورت سریالی منتشر کرد. ادامهی این یادداشتها را به نقل از روزنامهی اطلاعات (یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۴۱) میخوانید:
– اسمتان چیست؟
– اتو – اکوان
– درجه؟
– اساس اونتر اشتورم فوهرر
– متولد؟
برای اینکه وقتگذرانی کنم گفتم: «بله!»
ولی دیدم دارد حوصلهاش سر میرود، زود افزودم: «۱۹ مارس ۱۹۰۵ در برووسلاو.»
افسر بازپرس درجهی سروانی داشت ولی آمریکایی خالص نبود، خیلی فصیح آلمانی صحبت میکرد. دزدکی قیافهاش را میپاییدم. به نظرم نمیرسید که یهودی باشد ولی بدون تردید خود او یا پدر و مادرش از آلمان به آمریکا مهاجرت کرده بودند. تصمیم گرفتم دلش را به دست آورم، به همین جهت ناگهان گفتم: «جناب سروان! به شما معاملهای پیشنهاد میکنم.»
پرسید: «معامله؟»
– آری، من این خودنویس قشنگ و قیمتی را به شما میبخشم، در عوض شما با دادن چند دو جین تخممرغ به وضع غذای ما سر و صورت بهتری بدهید.
لحظهای چنان به نظرم رسید که میخواست بلند شود و مرا به باد کتک بگیرد ولی بهزودی از خر شیطان پیاده شد، خودنویس را به جیب گذاشته و مرا مرخص کرد.
بعدازظهر همان روز من صاحب یک جعبه تخممرغ شدم و توانستم با تقسیم آن تخممرغها بین سایر اسرا محبوبیتی میان آنها برای خودم دست و پا کنم.
همان شب نشستم و سرگذشت قانعکنندهای برای خودم بافتم زیرا یقین داشتم که اگر بازپرس دیگری از من بازپرسی کند محال بود بتوانم مثل بار اول به خیر بگذرانم. در آن روزها من دربارهی سرنوشت ناسیونالسوسیالیستها بیشتر از سرنوشت خودم تاسف میخوردم. تصور میکنم در آن روزهای اولیهی اسارتم برای اولین بار پس از سالها بود که دست به دعا بلند کردم.
در اردوگاه میبایست کار میکردم. زیاد نامطبوع نبود زیرا برای کار کردن اجباری نداشتم. کیسههای پر از نخود لوبیا و رشتهفرنگی و قهوه را مرتب میکردیم. خیلی سرگرم میشدیم. زیر سایهی درختها پهلوی هم مینشستیم نخودها را از لوبیاها جدا میکردیم و رشتهها را کنار میزدیم. آن وقت آشپزباشی اردوگاه سر میرسید، سهم لازم را برمیداشت و یکجا در دیگ آشپزخانهی صحرایی میریخت.
تا میتوانستیم کار را طول میدادیم تا مبادا بیسرگرمی بمانیم. مدتی بود مرا به اسارتگاه دیگری واقع در «وایدن» از حومههای «اوبرلفالز» برده و از آنجا هم به خاطر استعداد کاری که داشتم به «اوبرداخ اشتتن» انتقال دادند. کمپ اوبرداخ اشتتن اردوگاه بزرگ نیروی هوایی بود، مملو از اسلحه و مهمات. به ما ماموریت داده شد که آن مهمات را مرتب نماییم.
اقامت من در آنجا از اوت ۱۹۴۵ الی ۵ ژانویهی ۱۹۴۶ طول کشید. هنوز هیچکس مرا سوالپیچ نکرده و هنوز هیچکس به هویت واقعی من پی نبرده بود. همهی کارها روبهراه به نظر میرسید ولی من تصمیم گرفته بودم به محض پیش آمدن کوچکترین فرصتی از آنجا فرار کنم. از طرف ناظر اردو که یک اساس اشتورم بانفوهرر سابق بود ماموریت داشتم سه دسته را به کارهای مختلف بگمارم. اکثر اعضای «گارد سیاه» سابق که هنوز ذرهای از وفاداریشان به پیشوا کاسته نشده بود خودشان را در این دستهها جا زده بودند. اول برای اینکه محل کار ما خارج از اردو قرار داشت و در نتیجه آزادی بیشتری داشتیم. دوم برای اینکه غذای خارج اردو خیلی بهتر و خوردنیتر از غذایی بود که داخل اردو تقسیم میشد؛ اما بعدها وقتی غذای داخلی بهتر شد و حتی به همهی کارگران جیرهی سیگار و مبلغی مزد پرداخت شد دیگر کسی حاضر به کار در خارج از اردو نگردید. اکثرا دور هم جمع میشدند و شطرنج یا اسکات (نوعی بازی ورق که بیشتر در آلمان متداول است) بازی میکردند.
لازم به یادآوری است که رفتار سربازان آمریکایی بهخصوص سربازان سیاهپوست با ما بسیار خوب و محبتآمیز بود. استثنای این کمپ با سایر کمپهای «پی.او.دبلیو» این بود که در آنجا ما مجبور به رعایت مقررات و دیسیپلین نظامی بودیم. به مافوقها همیشه احترام گذاشته میشد. بارها اتفاق میافتاد که من یعنی «اساس اونتر اشتورم فوهرر راکمان» قلابی مجبور میشدم به یک «اوبر اشتورم فوهرر» سلام بدهم، در حالی که میبایست کار برعکس باشد. اما من به روی خودم نمیآوردم و از اینکه میدیدم خون دیسیپلین و پرورش نظامی آلمان هنوز در رگهای ما میجوشد خوشحال شدم. به نظافت و حفظ ظاهر خود نیز خیلی توجه میکردیم.
یکشنبهها در فضای آزاد مراسم کلیسایی به جای آورده میشد. همگی به حالت خضوع و خشوع برابر محراب میایستادیم، کشیشی موعظه میکرد. مواعظ او مورد تایید اکثریت ما قرار داشت زیرا همهاش در اطراف خوبی و نیکوکاری تبلیغ میکرد. میتوانم به حدس قریب به یقین اذعان کنم که علاقهی ما نسبت به هم دوجانبه بود.
روزی ناراحتی عجیبی در کمپ شیوع یافت؛ خبر رسید که یک کمیسیون «سی.او.سی» جدید بهزودی از راه میرسد تا ضمن تحقیقات دقیقتر و مفصلتری اسرا را غربال کنند. بدون تردید سازمان امنیت آمریکا در اثنای این مدت عکس ما را به دست آورده و میخواستند با من مطابقه دهند. خطر بالای سر من به پرواز درآمده بود و دیگر بیش از آن نمیشد برای فرار ثانیهشماری و وقتکشی کرد.
اندیشهی فرار دائما در مغز من جولان میداد. فرار از کمپ زحمتی نداشت ولی از کجا میتوانستم موفق به تهیهی لباس شخصی و مقداری پولی و خواربار بشوم؟
هر شب بیخوابی به سرم میزد. همیشه با این خیال بازی میکردم که چگونه میتوان از اسارت نجات یافت. قصد فرار من به دلیل آن نبود که نمیتوانستم زندگی در اسارتگاه را تحمل کنم، نه، بلکه زندگی در آن اردوگاه اسیران جنگی خیلی هم مطبوع بود ولی وحشتم از این بود که مبادا روزی پتهام روی آب بیفتد. سرگذشتی را که برای خودم بافته بودم روزی چند بار با همهی کلیات و جزئیاتش در ذهن مرور میدادم. کوشش داشتم طوری بر حافظهام مسلط شوم که اگر یک بازپرسی جدید ایجاب میکرد ضد و نقیض نگویم. ولی اگر مرا با مافوقها و با مادونهایم مواجهه میدادند چه میتوانستم بکنم؟ جای شکرش باقی بود که بین رفقای سابقم دیگر کسی مرا نمیشناخت.
ضمن فعالیت در «کماندوی کار» با ساکنین دهکده نیز تماس داشتیم. روزی نبود که عدهای از زنهای دهکده پشت سیمهای خاردار نیایند و برای ما گل و شیرینی نیاورند. با وجودی که به اندازهی یک سیمخاردار بین ما و آنها فاصله بود باز بین بعضی از آنها و برخی از اسرا روابطی عاشقانه به وجود میآمد. پشت همین سیمهای خاردار بود که بعدازظهر یکی از یکشنبهها من هم با پرستار سابق یکی از بیمارستانها آشنا شده جرات کردم قصد فرارم را با او در میان بگذارم. البته هویت واقعیام را نزد او افشا نکردم، همینقدر گفتم که تحت یک نام دروغی زندگی میکنم و میترسم اگر مرا بشناسند فوری اعدامم کنند. این زن که تقریبا سیساله به نظر میرسید نهتنها خوشگل بود بلکه حاضر به هرگونه فداکاری هم شد. بدون تردید به من قول داد وسایل فرار مرا فراهم نماید. از آن به بعد او شریک جرم من شد و من فرار خودم را به او مدیونم…
ادامه دارد…
۲۳۲۵۹
آیا شما به دنبال کسب اطلاعات بیشتر در مورد "آیشمن: وحشتم از این بود که مبادا روزی پتهام روی آب بیفتد/ خطر بالای سرم به پرواز درآمده بود" هستید؟ با کلیک بر روی بین الملل، به دنبال مطالب مرتبط با این موضوع هستید؟ با کلیک بر روی دسته بندی های مرتبط، محتواهای دیگری را کشف کنید. همچنین، ممکن است در این دسته بندی، سریال ها، فیلم ها، کتاب ها و مقالات مفیدی نیز برای شما قرار داشته باشند. بنابراین، همین حالا برای کشف دنیای جذاب و گسترده ی محتواهای مرتبط با "آیشمن: وحشتم از این بود که مبادا روزی پتهام روی آب بیفتد/ خطر بالای سرم به پرواز درآمده بود"، کلیک کنید.